وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ

شاعر : عطار

زنبور در سبوي نوا چون کند اداوانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ
چون آورد به معرفت کردگار پاعقلي که مي‌برد قدح درديش ز دست
مي درکشد نهنگ تحير من و تو راحق را به حق شناس که در قلزم عقول
در آب شوي لوح دل از چون و از چراچون آب نقش مي‌نپذيرد قلم بسوز
اي کم ز ذره هست نشان دادنت خطاچون نيست زآفتاب حقيقت نشان پديد
از روي لعبتان فلک نيلگون غطاسبحان صانعي که گشايد به هر شبي
زان مهره‌ها به حقه‌ي ازرق دهد ضيااز زير حقه مهره‌ي انجم کند پديد
چون زنگيي که اوفتد از خنده با قفاشب را ز اختران همه دندان کند سپيد
تا اختران آينه‌گون را دهد جلادر دست چرخ مصقله‌ي ماه نو نهد
در جيب ترک صبح نهد عنبر صبادر پاي اسب شام کند اطلس شفق
بر کهکشان زمرد و مرجان و کهرباگفتي که آفتاب مگر ذره ذره کرد
احکام خويش جمله قضا مي‌کند قضابا هيبتش که زو قدري ماند از قدر
بنگاشت از دو حرف دو گيتي کما يشاسبحان قادري که بر آيينه‌ي وجود
عرش آفريد ثم علي العرش استويچون برکشيد آينه‌ي کل کاينات
چه ذره‌اي در اسفل و چه عرش بر علابر عرش ذره ذره خداوند مستوي است
وانجا که اوست جاي نيابي ز هيچ جادر جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش
چون جمله اوست کيستي آخر تو بي‌نواچون هيچ جاي نيست که او نيست جمله اوست
پندار هستي تو تورا کرد مبتلاتو نيستي و بسته‌ي پندار هستيي
نه در خلا بماند اثر زو نه در ملااز کوزه نيم ذره‌ي سيماب چون برفت
در برکشي رواست ببر در کشي هلايک ذره سايه‌اي و تو خواهي که آفتاب
اندر بقاي محض کجا ماندت بقااي از فناي محض پديدار آمده
از هستي مجازي خود شو به کل فناخواهي که در بقاي حقيقي رسي به کل
پر مشک شد ز نافه دم آهوي خطادر نافه دم چو نيستي خود صواب ديد
وز خود مکن قياس و ازين بيش در مياچيزي که پي نمي‌بري از پي مدو بسي
بس مرغ تيزپر که فروشد درين فضابس سر که همچو گوي درين راه باختند
حرمت نگاه‌دار چه پنداري اي گداخاموش باش حرف که مي‌گويي اي سليم
تا صبر و خامشيت رساند به منتهاگر سر کار مي‌طلبي صبر کن خموش
در زير پرده با تو نگويند ماجراگر تو زبان بخايي و خونش فروبري
واحرام درد گير درين کعبه‌ي رجالبيک عشق زن تو درين راه خوفناک
در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عناگويند پشه بر لب دريا نشسته بود
گفت آنکه آب اينهمه دريا بود مراگفتند چيست حاجتت اي پشه‌ي ضعيف
گفتا به نااميدي ازو چون دهم رضاگفتند حوصله چو نداري مگوي اين
بنگر که اين طلب ز کجا خاست و اين هوامنگر به ناتواني شخص ضعيف من
عشقم خموش مي‌نکند يک نفس رهاعقلم هزار بار به روزي کند خموش
بي کنج شب گذار درين گنج اژدهاچون نيست گنج پاي به گنجت فروشدن
تا حال خود کجا رسد اي مرد آشنادر آشناي خون دلي دل به حق سپار
تا نور شرع او شودت پير و مقتداجاويد در متابعت مصطفي گريز
سلطان شرع خواجه‌ي کونين مصطفيخورشيد خلد مهتر دنيا و آخرت
در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشامفتي کل عالم و مهدي جزو جزو
صاحب قبول هفت قران صاحب لواچشم و چراغ سنت و نور دو چشم دين
مس بود خاک آدم و او بود کيمياکان بود کل عالم و او بود آفتاب
تا هر دو کون پر شد از نور والضحاچون آفتاب از فلک دين حق بتافت
پيراهن مجره ز شوقش کند قباگردون که حبه بهترش از آفتاب نيست
صد چشم شد گشاده ازين طارم دو تااندر نظاره کردن مشک دو گيسوش
کو چشم را ز خاک درش ساخت توتياخورشيد را از آن سبلي نيست در دو چشم
او خاص بد به معجزه در ارض و در سماکس را نگشت معجزه جز در زمين پديد
گردون ترنج و دست ببريد از آن لقاگويند مه شکافت تو داني که آن چه بود
از قدسيان خروش برآمد که مرحبايک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ
هم انبيا پياده دويدند و اصفيادر پيش او که غاشيه‌کش بود جبرئيل
در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدااز انبيا چو مشعله‌ي طرقوا بخاست
بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغاچون نرگس از نظاره‌ي گلشن نگاه داشت
از هر صفت که وصف کنم بود ماوراآنجا که جاي گم شد و گم کرده بازيافت
حالي شراب يافت ز جام جهان‌نمااز دست ساقي و سقيهم شراب خواست
خود را در او فکند به در پيش از عصاموسي ز بي‌قراري خود بر بساط قرب
کاي نعل خود گرفته ز نعلين شو جداحالي وشاق چاوش عزت بدو دويد
تا محرم حريم شوي در صف صفاچل شب درين حريم به خلوت چله‌نشين
او نوبه زد که ما کذب القلب مارآموسي به لن‌تراني جانسوز حربه خورد
واين را براق بين که فرستاد از کجاآن را خداي گفت ز نعلين دور شو
وين را شبي ببرد به خلوتگه دناآن را ز بعد چل‌شب پيوسته بار داد
وين را ز عرش ساخته ايوان کبرياآن را ز طور کرده سراي حرم پديد
قد فاز بالهداية منهم من اقتدااي آفتاب مطلق و اصحاب تو نجوم
هر چار کعبه‌ي حرم و قبله‌ي وفازان جمله محرم حرم خاص چاريار
شايسته‌تر نبود ازو هيچ پيشواصديق اکبر آنکه پس از مصطفي به حق
جان هم بباخت اينت نکو يار بي دغادرباخت مال و دختر در پيش يار غار
کاري کجا کنند صحابه به ناسزاديدند جاي خواجه صحابه سزاي او
واجب کند ز منع تو تکذيب اولياگر تو قبول مي‌نکني در خلافتش
در هاي و هوي آمد و شد صيد طاوهافاروق اعظم آنکه چو طاها و هو شنيد
پر مشک شد ز ناله‌ي هو نافه‌ي هديآهوي طاوها چو برآورد ها و هو
حالي خروش عام برآورد کاالصلاچون نوش کرد از کف ساقي شراب صاف
شمعي ازو فروخته‌تر جنةالعلاهرگز نديد اگرچه بسي ديده برگماشت
آب حيات معرفت از کوثر حياميرسوم خلاصه‌ي دين آنکه درکشيد
هم کوه حلم ديده و هم قلزم سخااز ذات او و از کف او سيد دو کون
شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر فدادر بحر بي‌نهايت قرآن چو غوطه خورد
بر خون بگشت از غم خون وي آسياداني بر آسياي فلک چيست آن شفق
آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضاصدري که بود از پس و حلوا ز پس بود
تختي چو دوش خواجه و تاجي چو هل‌اتيشير خدا و ابن عم خواجه آنکه يافت
طغراي آن مثال کشيدند لافتيچون مصطفاش در اسدالله مثال داد
وان در در مدينه‌ي علم است مجتبااين هفت حلقه بس که دري جست تا بيافت
زنار چار کرد گزين و کليسياگر رکن چار کعبه‌ي دل چار يار نيست
صورت مکن که پنج نمازت بود رواگر عشق چاريار نداري ميان جان
واي معطيي که نيست به علت تورا عطااي مکرمي که نيست به رغبت تو را کرم
لااحصيي بگفت و زبان بست همچو لاچون در ثنات افصح آفاق دم نزد
در وصف تو چگونه برآرم دم ثناگر در ثناي تو دم عيسي مراست بس
دردا که نيست درد مرا اندکي دوابسيار گفتم و بنگفتم يکي هنوز
هستم هنوز آرزوي بانگ آن درابانگ دراي اشتر راهت شنيده‌ام
وانگه ز خوف ديده‌ي خود داده خون‌بهاخود را بکشته‌ام من بيچاره‌ي ضعيف
بر من چه حاجت است گواهي دست و پاچون من به کرد خويشتنم معترف شده
اي دست گير خلق چه حاجت بود گواچون من به صد زبان مقرم بر گناه خويش
بازم رهان ز پرده‌ي پندار تنگنادر تنگناي پرده‌ي پندار مانده‌ام
بر من ببخش و بر عمل من مده جزااز فضل خود نويس برات نجات من
گامي دو برگرفت برست از همه بلاآن سگ که در متابعت دوستان تو
در خاک تو نگر ز سر صدق ربناعطار خاک آن سگ مردان راه توست
حشرش بر آن نفس کن و بگذار مامضادر عمر يک نفس که به صدقي برآمدست
کين خسته را دوا کند از مرهم دعايارب به فضل حاجت آن کس روا کني
بر خاک عجز مي‌فکند عقل انبياسبحان قادري که صفاتش ز کبريا
فکرت کنند در صفت و عزت خداگر صد هزار قرن همه خلق کاينات
دانسته شد که هيچ ندانسته‌ايم ماآخر به عجز معترف آيند کاي اله
سرگشتگي است مصلحت ذره در هواجايي که آفتاب بتابد ز اوج عز
شايد که شبنمي نکند قصد آشناوانجا که بحر نامتناهي است موج زن